□ به ياد غربت وطن و نسل پايداري
دیروز سالروز شهادت سردار بزرگ شهید حسن باقری بود. خیلی دوست داشتم تا چشمه ای می جوشید و سروده ای در خور او به من هدیه می شد. ولی دریغ. پس به حافظه ی دفتر سرکی کشیدم و این مثنوی را که پیش تر ها به نسل پایداری پیشکش کرده بودم برگزیدم تا در سالروز شهادت آن سردار سترگ، شما نیز آن را به یاد او و دلتنگی های این روزگارمان بخوانید. خداوند روح این بزرگمرد را با امیر جوانمردان و پاکان، علی (ع) همنشین گرداند.
من پُرم از سايه ي تشويش ها
خواب گنگي در سر درويش ها
روز و شب بوي اقاقي ميدهم
خستهام من بوي ساقي ميدهم
بوي ساقي، بوي ساغر، بوي مي
بوي آتش در نيستان بوي ني
خسته از اين شهر سنگي، خسته ام
در درون خويش هم بشكسته ام
خسته از آزار اين شبهاي دير
خسته از اين لحظه هاي مست و پير
خسته از خاموشي گلواژه ها
خسته از جان دادن تیراژه ها
خسته از تالاب غربت، بيكسي
بر تنم بنشسته زخم ناكسي
مانده اي بيدست و پايم بال كو؟
رستم و سهراب و نقش زال كو؟
امشب اي آواز باران در بهار
بر دل تبدار من هر دم ببار
تا كه نقش رستم ام پيدا شود
"همت " مجنون من ليلا شود
تا كه عطر باكري مستم كند
از عدم آرد مرا هستم كند
من جنون خامش آلاله ام
من شراب كهنه ي چل ساله ام
امشب اي آواز باران در بهار
بر كوير خاطرم چمران ببار
او « شهاب سهره ورد » ياد بود
رستم افسانه ي پولاد بود
□□□
باز هم در كوچه باغ آرزو
پهلوان ميجوشد از خون گلو
□□□
زندگي از خونبهاي زال هاست
شهر سنگي در شكار بال هاست
هر نفس نيرنگ و رنگي تازه است
شهر سنگي مست يك خميازه است
شهر سنگي چون نگاه غارها
ناظر تلواسه ي بندارها
□□□
در درونم ناله اي خاموش گفت
راز آييني كه نتوانم نهفت:
اي وطن! اي مشهد سهراب جان
هر نفس رودابه هاي بينشان
بر سر ميعاد با پيمانه اند
پا به ماه رستم میخانه اند
مهر ماه هشتاد و یک