(( بیکاری )) طنز < گویند جناب ملک الموت شب دوش / مأمور نشد تا بستاند ز بشر جان >
بیکاری
گـویـنـد ، جناب ِ ملک الموت شـب ِ دوش
مـأمـور نـشـد تـا بـستـانـد ز بـشـر جـان
از ایـن کـه شـده این همـه بیکار بـر آشفت
انگـشت گـزیـد از سـر افسوس بـه دنـدان
گامی دو سه برداشت پیاپی به چپ و راست
بـا حـالـتــی آزرده و دلـگـیــر و پـریـشان
پـرسیـد سـراسیـمـه ز درگــاه ِ خـداونــد
ای رازق ِ فــرزانـه و ای خـالـق یــزدان
حکـمـی نـرسیـد از تـو کــه جـانـی بـستـانـم
از من چه بـدی دیـده ای ای حضرت جـانـان
کـوتـاهـی اگـر سـرزده از مـن بـه بـزرگـی
اغـماض بـفـرمای و ببخش از سر احسان
کـم کـاری اگـرآمـده در کـار ، بیـان کـن
تـا سعـی کـنـم بیشتـر از پـیـش بـه دوران
طـرح نـوی انـدازم و در سـایـه ی تـدبـیـر
یک تـن نگـذارم بـه زمیـن زنــده ز انسـان
الـهـام شـد از سـوی خـداونـد کـه ای دوست
دل را ز پـی کـار ، چـنـیـن سخـت مـرنـجـان
یک چـنـد بـمان خـانـه و راحت کـن و بنشین
بـا دست بـشر کـار تــو گـردد هـمـه آسـان
هر روز بـه یک گـوشه ی ایـن خانه ی خاکی
جـنـگـی شـود افــروخـتــه بـا هـیـزم ایـشـان
یا ایـن که بـه یک بمب گذاری رود از دست
از مـردم ِ نـا بـاور ِغـفـلـت زده صــد جـان
یک روز زنـد طـعـنـه مسلـمـان بـه مسیِـحـی
یک روز کـنـد حـمـلـه یـهــودی بـه مسلمـان
یک روز فلسطین شـود آمــاج حــوادث
یک روز کـشـد دامـنـه ی جـنـگ بـه لـبـنـان
طـیـاره بـکـوبـد سر وحشت زده بـر کـوه
خـارج شـود از ریـل ، قـطـار ایـن دژ غـران
یک روز بـرآیـد هـمـه جا هـمهمـه ی جنگ
یک روز رسـد زمـزمـه ی صـلـح بـه پـایـان
یک روز عــراقـی شـود آواره ی تــاراج
یک روز شـود حـملـه ی گستـرده بـه افغان
نـابـود شـود هستـی یک شهـر بـه یک سیل
یک مملکـت از ریشه شـود کنده به طوفان
از زلـزلـه و قـحـط و تـصادف چـه بگـویـم
کـم نـیست در آمـار تـو از حـادثـه چـنـدان
این قـدر جفا رفته بر این عائلـه بس نیست؟
خـواهـی کـه تـو را نـیـز بـیـفـزایـم بـر آن
..................................................................................................
برق ِ دو سه فـاز از ملک الموت فرا جست
تعظیـم کـنـان گـفـت کـه ای قـادر سبـحـان
گـر بی ادبی سـر زد ازیـن بـنـده بـبخشـای
مـا تـابـع حکـمـیـم و شمـا صـاحب فـرمـان
هـر جـان کـه بگـوییـد بگـیـریــم بگـیـریــم
فـرمـان شمـا را بـبـریــم از دل و از جـان
القصـه بـه تـأیـیـد ِ جـنـاب ِ مـلک الـمـوت
آتـش بـس ِ کـوتـاه ، شــد آمــاده ی امـکـان
پیری صد و سی سالـه ازیـن راز خبر یافت
بـا بـانـوی خـود گـفـت کـه ای مـاه درخشان
وقـت اسـت کـه یک بـار دگـر یـاد جــوانـی
مـا را بـبـرد در بــر هـم خـرم و خـنــدان
آن بـاد ، نـدارد اثـری چـنـد بــر ایـن بـیــد
بــرخـیـز و کـمـی مـرمـر انـدام بـلـرزان
محمد روحانی ( نجوا کاشانی )