(( سیری در نور )) تقدیم به مدرسه ودوست داشتنی هایش
کودکی بودم افسون شده
در بهت ندانستن
مشتاق فراگیری
پدرم می کوشید
که مرا با خود همراه کند
و دلم را
از آن چه که در ذهنم می گنجد
آگاه کند
مادرم نیز
در آموختنم سهمی داشت
و قدم های نخستین را بر می داشت
تا دلم را آرام کند
و به من یاد دهد
بودن را
زندگی کردن را
پنج سالم شده بود
دستخطم خوش بود
خوب قرآن می خواندم
سوره هایی را از حفظ
و غزل هایی از حافظ
از سعدی
قاب خوشحالی ها
باز هم خالی بود
دلم از سینه فراتر می ر فت
قفسم کوچک بود
خوب می دانستم
که به جز خانه
به غیر از پدر و مادر
دنیایی هست
سرتاسر شور
زندگی یک بازی بود
یک سرسره
یک تاب
و شاید یک توپ
و من از این بازی
شاد بودم بسیار
با کمی خوشحالی
همه ی قهقهه هایم را سر می دادم
حجم جانم را
یک خنده ی شیرین پر می کرد
و سراپایم لب میشد
بوسه می شد
بر چهره ی مادر و پدر
و اگر می رنجیدم
و اگر می آزردم
هق هق گریه ام
از هفت فلک سر می زد
مادرم هرچه نوازش می کرد
پدرم هر چه به خواهش می افتاد
بیشتر لج می کردم
می کشیدم فریاد
تا به کرسی بنشیند حرفم
و پدر را
مادر را
در بازی ، مغلوب کنم
و از این جنگ که بر می گشتم
در وجودم شوری شیرین حس می شد
که به تکرارش می ارزید
صبح یک روز خوش تابستان
مادرم خنده کنان گفت
محمد پسرم
نوبت مدرسه رفتن شده است
تو ازین پس باید
درس خواندن را آغاز کنی
چشم هایت را با دقت
به تماشای بهار
به تماشای طبیعت باز کنی
ساز هستی را
با همت خود ساز کنی
چون کبوتر
چون گنجشگ
در فضا پرواز کنی
اول مهر که شد
می فهمی دنیا یعنی چه
مهربانی چه لباسی دارد
آب مفهومش چیست
و چرا مادر خوب است
و چرا دل پیدا نیست
اول مهر رسید
روز ِ پرواز کبوتر در دشت
روز ِ همسایگی ِ سایه و نور
روز ِ همراز شدن با خورشید
روز ِ پیوند ِ گل و کوچه و باغ
روز ِ روشن شدن ِ شوق چراغ
اول مهر که شد
صبح را فهمیدم
خواب از باغ تنم بیرون رفت
صورتم شسته شد
از شوق معلم
با ذوق کتاب
پدر و مادرم آن روز مرا
با سلام و صلوات
به دبستان بردند
در دبستان همه چیز
رنگ آرامش داشت
مثل گل های بهار
مثل سرسبزی دشت
مثل یک موسیقی
یک نقاشی
یک جامه ی نور
حال ِ شیرینی حس می کردم
مثل یک ظرف عسل
من گلی بودم
در شوکت باغ
و معلم
یک دشت چراغ
وکتاب
اولین بستر بیداری بود
پدر و مادر ، اما آن روز
پشت در چشم به راهم بودند
که ببینند چه عکس العملی خواهم داشت
با معلم خو می گیرم
یا دل از مدرسه بر می دارم
و به بازی می پردازم
و من انگار نهالی بودم
که در آبشخور باغی سرسبز
راز روییدن را می جوید
ودر اندیشه ی سیری در نور
مست از تازه شدن
روییدن
راه ها را می پوید
و معلم دریایی بود
دنیایی بود
که در آیینه ی تعریف نمی گنجید
سالها از پی هم آمد و رفت
سالهایی بسیار
سالهایی که فقط مدرسه ایمانم بود
و معلم جانم
جانانم
و من اینک به شما می گویم
به شما فرزندان
که به آینده ی خود می اندیشید
وهمان راه مقدس را می پویید
راز فردا را در چشم معلم باید جست
محمد روحانی ( نجوا کاشانی )
اردیبهشت 1372
دبی - امارات متحده عربی