( بهـار عشق )
بهار جامه ی سبز هنر به بردارد
شکوفه از کرم صبحدم خبر دارد
به باغ بنگر و بنگر که هر گلی در دست
به خنده ، رایت پیروزی و ظفر دارد
شکوه صبح ز گلخند غنچه ها پیداست
بدین کرشمه که پویایی ِ سحر دارد
به پای عشق سفر کن به شهر گل زیرا
نسیم ، بوی خوش عاشقی به سر دارد
ببین که بلبل سر مست در فضای بهار
به لب ترانه ی شیرین تر از شکر دارد
آگر چه رشک ِ بهشت است باغ فروردین
بهار ِ علم ، صمیمیتی دگر دارد
بهار ِ عشق ، به غیر از بهشت ِ مدر سه نیست
معلم است که دنیایی از هنر دارد
معلم است که با بال مهربانی ها
شبانه روز به معراج جان سفر دارد
معلم است که در درس دلنوازی خویش
هزار گنج گران سنگ از گهر دارد
معلم است که با یاد دادن هر حرف
علی (ع) به بندگیش عشق ِ مستمر دارد
معلم است که گلهای باغ ِ باور را
به آبیاری اندیشه بارور دارد
معلم است که هر چند بیشتر آموخت
به یاد دادن آن سعی بیشتر دارد
معلم است که در رشد کودکان وطن
حضور ، بیشتر از مادر و پدر دارد
به سیم و زر نفروشد متاع همت خویش
که در معامله ، بر لطف حق نظر دارد
بجاست یاد کنیم از شهید مسلخ عشق
مطهری که کلامی به از گهر دارد
تنور دل نفروزد مگر به آتش دوست
که ماه آینه از مهر جلوه گر دارد
معلمی که شعاع بلند تدبیرش
به شام تیره ی غم قامت قمر دارد
معلمی که به عصر سکوت و ظلمت و درد
طلایه داری آزادی بشر دارد
چکامه طی شد و نجوا چه کام ها که نجست
هزار حرف در این شعر مختصر دارد
قسم به قاف ِ قلم عاشقانه باید گفت
سخن ز دل چو بر آید به جان اثر دارد
محمد روحانی ( نجوا کاشانی )