گاهی به گنجشک های روی شاخه ی درخت هم حسودیم می شود....
به آنها که با بالهای کوچکشان تا اوج ابرها می روند...
به آنها که پنجره ی دلشان همیشه باز است...
رو به آسمان...
از کوچه های گلی که رد می شوم...
به آنهمه پاکی علف های هرز کنار کوچه غبطه می خورم...
من حقیقت عشق را در چشم های دخترک ساده ی روستایی با تمام وجود حس کردم...
وقتی دستهای سردش را با نفسهای کودکانه اش تند و تند گرم می کرد...
و عروسک چوبی اش را که با ارزش ترین دارایی او در جهان بود چقدر عاشقانه به سینه می فشرد...
من تلخ ترین نگاه را دیده ام...
وقتی پسرک پنج ساله با پاهای برهنه در برف به کفشهای من نگاه میکرد...
و من...
فقط به او لبخند زدم و برایش دست تکان دادم...
و تا امروز در چشمهای هیچ کسی حسرتی به آن ابعاد و عمق را تجربه نکرده ام...
دست لطیف کودک بر میله های گاری..
این سهم پاکی او از زندگیست.. آری!!
با چشمهای خسته با بغض در گلویش..
پرسید آی آقا.. اجناس کهنه داری؟؟؟
گلم.. حساس که باشی درد داری...
و من تمام دردها را به جان می خرم...
چرا که ایمان دارم به آمدن تو...
و کاش میدیدی چه سوزی دارد هوای نبودنت...
من میکشم... تمام رنج ها را... و مینویسم شبانه روز... عاشقانه هایم را...
من خوب میدانم...
تو می آیی با دستهایی که برای در آغوش کشیدن من همیشه جا دارد...
و با بوسه هایی به شیرینی لهجه ی کودکی هایمان...
وقتی به رفتگر محله مان هم از ته دل میگفتیم:
عمو زون عاسقتم...
سهیل ساسان