وقتی که عشق قافیه پرداز می شود
تنها کلاغ قصه ی ما راز می شود
در روزهای سرد دلش بی قرار، آه
با یک نگاه حادثه آغاز می شود
پشتش تمام خاطره ها صف کشیده اند
با روزهای خاطره دمساز می شود:
در لابه لای شاخه ی بی برگ دیده است
دست از همه، برای همیشه کشیده است
از کل خانواده ی خود طرد می شود
او كم كمك براي خودش مرد مي شود
با كوله بار خود همه را ترك مي كند
اينجا كلاغ را چه كسي درك مي كند؟؟؟
در شهر هر کسی به خودش رنگ می زند
شاید سیاه باشد و نیرنگ می زند
اما کلاغ ساده ی ما گریه می کند
در بند بند خاطره ها گریه می کند
با آب چشم خود دل خود را سپید کرد
با هق هق شبانه و با اشک های سرد
حالا دلش سپید ولی تن سیاه بود
ای کاش رنگ های جهان اشتباه بود!!!
اما دویست سال برایش اضافی است
تنها، بدون عشق، همان بیست کافی است
چون برگ هاي زرد دلش بيقرار شد
افتاد روي خاك و پس از آن بهار شد...
پایان زرد خاطره ها درد روزگار
این انتهای قصه ی یک عمر غار غار!!!
برگشتن کلاغ به خانه محال شد
یک خودکشی برای کلاغی که چال شد
از جنس برگ های درختان باغ بود
تنهاترین حقیقت دنیا کلاغ بود ...
سيد علي رضايي