« بزم عشق»
رهسپار کوی جانان با ثناخوانی شدم
بیقـرار از شوق وصـلم باز بارانی شدم
گوییا از پای تا سر شور عشقم می کشید
سوی صاحبخانه ای کز او به مهمانی شدم
دل پریشان از گناه و شرمسار از معصیت
از بـرای چـاره بر درگـاه حنانی شدم
در بهـار زندگی کار زمستان کردم و
کوچه ای تاریک بودم کوی نورانی شدم
من کجا و بزم عشق و خانه جانان کجا
لطف حق بین مستفیض بحر روحانی شدم
چون به میقات وفا احرام بست آخر دلم
در طـریق عشق با لبیک رحمانی شدم
جان به تکرار شعار حج جلا میداد دل
تا حریم عشق دیدم شرح حیرانی شدم
کعبه آمال چون رهزن دل از کف می ربود
با زبان خامشی غرق خداخوانی شوم
در طوافش چون زمین گشتم مدار عشق را
گم شدم در کهکشان طوف و سبحانی شدم
قطره ای بودم ولی ناچیز ، پیوستم به بحر
در ازای ایـن تـولد نیک قربانی شدم
دیده چون ابر بهاران بود اندر مستجار
دل گره بستم به کعبه باز طوفانی شدم
از صفای معرفت دیدم امید مروه را
در طریق عشقبازی با غزلخوانی شدم
بعد تقصیر گناهان مست زمزم جام عشق
صبح روشن بعد شام تار و ظلمانی شدم
شهر پیغمبر بسان دفتر تاریخ بود
عشق آموز کلاس درس انسانی شدم
هر کجایش بوی عطر یاس طه می دهد
سرخوش از این نفخه شیرین روحانی شدم
در جوار رحمه للعالمین جانم شکفت
در مـقام جبـرئیلی ابر نیسانی شدم
بوی غربت می دهد شبهای غمناک بقیع
در هجوم گمرهان محزون به پنهانی شدم
زین پس از پایت بهل زنجیر دنیا را امیر
بار دیگر شایدم در بزم سلطانی شدم