نخواهم برد سهمی از حساب ِ بی کتاب تو
دریغا سهمم آتش شد از آفاق ِ سراب تو
تو ای اندوه بی پایان دمی دست از سرم بردار
که قلبم روز و شب سر می برد در اغتصاب ِ تو
مسیح من که مصلوب است زیر هجمه ی بهتان
زده نان شبم را در غم و رنج ِ شراب تو
چهل شب منتظر بودم بیایی لحظه ای اما
سحر از مغرب ِ اوهام ، سر زد آفتاب ِ تو
چه می خواهد زمانه از سر این پیر مادر زاد
که زاده زال چشمانم به زردیّ ِ عتاب ِ تو
تو را می خواهم ای چشمان ِ تو مشکی ترین یلدا
که من گم کرده ام خود را سراسر در حجابِ تو
چه کردی با دل ای سالوک زاده می کویرد من
چه فرجام بدی دارد ، دعای مستجاب ِ تو
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/4/24 در ساعت : 17:56:52
| تعداد مشاهده این شعر :
1042
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.