چشم هایت واقعا دریاست ، طنازی نکن
این دل دیوانه ام رسواست طنازی نکن
تا من آشفته دل در کنج این ویرانه ام
غم درون چشم من پیداست طنازی نکن
آسمان شهر من را چشم تو آبی کند
روزم اکنون شام بی فرداست طنازی نکن
شهره شهرم من و آخرهمه افسانه ام
خود که میدانی دلم شیداست طنازی نکن
منکه در زندان تن گشتم اسیرروزو شب
این شکسته کهنه سازماست طنازی نکن
ز آتش عشق تو میسوزد سراپای دلم
عشوه های تو همه زیباست طنازی نکن
با همه نازوادایت من بسازم تا بکی ؟
قلب (عرفان) باز هم تنهاست طنازی نکن
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/5/5 در ساعت : 15:0:57
| تعداد مشاهده این شعر :
1125
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.