وقتی که دلی عهدشکن داشته باشم
از درد ِ درون با که سخن داشته باشم؟
دنیای غمی؟؛ باش!؛ به دنیا دل ِ بی غم
ای دل، چه کسی داشت که من داشته باشم!
بگذار بخشکم، نه که همچون گل مرداب
آبشخوری از لای و لجن داشته باشم
وامانده ام از قافله ی لاله و ... حق است
هی ناله کنم، نی به دهن داشته باشم
گفتم که شب بزم جنون؛ مثل شهیدان
پیراهنی از زخم به تن داشته باشم،
می سوزم از این غم که نشد دست کم ای دل
از داغ، نشانی به بدن داشته باشم
از مرگ پذیرا بشوم؟ با چه؟ چگونه؟
من گور ندارم که کفن داشته باشم!
در بازی ایام لگدکوب شوم، باز
سرسبزم؛ اگر صبر چمن داشته باشم
حرف دلم از دیده روان است حریفا!
گیرم که زبانی قدغن داشته باشم
من بلبل این باغ و بهارم؛ به چه عنوان
هم خوانی ِ با زاغ و زغن داشته باشم
دنبال گلی گم شده می گردم، اگر، گاه
چشمی به در و دشت و دمن داشته باشم
چون زلف به زلف تو گره زد دلم ای دوست
باید که چنین چین و شکن داشته باشم
از تیغ، دریغم مکن؛ آن گاه، من و خود
می دانم، اگر دست ِ بزن داشته باشم!
صدکاره ی بیکارم، اگر غیر تو ای عشق
صدها هنر و صنعت و فن داشته باشم
امید که در سایه ی سبزت، غزلی نو
در خورد تو - ای سرو کهن - داشته باشم
خوابم چه خوش است؛ از سر من نیز زیادی است
خشتی اگر از خاک ِ وطن داشته باشم