((از شگفتي هاي ناباور
پاي چشم تهمتن تر بود!))
مرد نقال از صدايش ضجه مي باريد
و نگاهش مثل خنجر بود...
(مهدي اخوان ثالث)
♦♦♦
در ما عقابي پوست مي انداخت، اما غازِ وقت چريدن نامه اي بيكار را مي خواند
ما در گلستان خار مي چيديم، تا سعدي از بوستانش آخرين آمار را مي خواند!
اسفنديار اين پا و آن پا كرد تختش را!، سودابه تووي خواب مي مالاند رختش را!
سهراب را در تختخوابش داشت كيكاووس!!! تا شهرزاد قصه گو اخبار را مي خواند
▼
در سفره هامان نان بي تخمير مي خورديم. در تشنگي بوديم. مهمان بي خبر آمد
هي كارد را مي زد كه خون در ماجرا باشد. در انحلال گاوداري، بوي خر آمد!
از دورها از ديرها با اشتياق افتاد. در ازدحامي پرت شد تا اتفاق افتاد
در زير جلدي دست هي مي بُرد در تاريخ! بي دايناسورها، انقضايش دير سر آمد!!!
▼
در لحظه اي عكشس ميان نورها افتاد. اين خانه ي تاريك هم هر لحظه در حالي ست!
عرضي ندارد اين كبوتر تا كه برگردد! پروازهاي اين كوير از آسمان خالي ست
هي پاس مي شد هركجا مي كرد نقدش را! او راست شد در خواب، جاري كرد عقدش را!
همپاي ماهي رفت در دندادن ماهي خوار ـ ((ترسيد؟))... : نه! حس كرد در يك دار بي قالي ست
▼
هرگوشه اقيانوس را تا ديد، خشكش زد! مرداب را در هاونش كوبيد محكم تر
هي كارد را مي زد ولي خون در نمي آمد! گوساله را گاو آهنش كوبيد محكم تر
با دست هايش رفت بالا،در هوا گم شد. پيدا شد از يك نقطه در يك ناكجا گم شد
((او)) توبه را مي كرد اما (((او))) نمي فهميد! شلاق ها را بر تنش كوبيد محكم تر
▼▼▼
با بادبادك هاي رنگيني فراوان بود. يك بچه تا از آسمان افتاد، او را برد
از آخرين اخبار آمد در حواشي ماند! تا شهرزاد قصه گو از ياد او را برد
درياچه را از اشك ما تا شور مي كردند؛ آن دورترها زنده را در گور مي كردند
بر كاه ها تا كوه برپا كرد نامش را، هي آب رفت. از بس سبك شد باد او را برد