بر تنت شد لباس آبی تا باورم شد که آسمان باشی
باورم شد که می توانی با منِ گنجشک مهربان باشی
باورم شد که دوستم داری، باورم شد که زندگی خوب است
فکر کردم که بی گمان باید بهترین مرد کهکشان باشی
بعد حس حسادتم گل کرد، پس کشاندم تو را به سمت گناه
تا نبینم که بعد مردن هم گرمِ آغوش حوریان باشی
باز هم شخص اول غزلی راوی ماجرا که من باشم
تو اگر چه دلت نمی خواهد توی این شعر قهرمان باشی↓
من ولی باز می نویسم از تو که در این لباس بارانی
می توانی که توی هر فصلی نقطه ی اوج داستان باشی