سلام . . . یا غریب الغربا شاعری آمده امشب به غزل خوانی تو شاعری تشنه ی یک لحظه ی بارانی تو آمده تا به رضای تو شهادت بدهد واجابت کند اینبار فراخوانی تو جَلدِ بامت شده باهر چه دل و هرچه امید حجره در حجره نشسته است به دربانی تو گرچه از مثنویِ شوق وشعف لبریزاست به غزل می کشدش طبعِ خراسانی تو چقدر شاعر دلسوخته ی عاشق را که نمک گیر کند سفره مهمانی تو قصه از هر طرفِ عشق، شکوهی دارد دشت با اینهمه دل ،تکیه به کوهی دارد آسمان محو زمینی ست که در سرمستی هردَم از ساقی امید، صبوحی دارد با دَم گرم مسیحایی خود، این خورشید درتن مرده ی هر آیینه روحی دارد این غریب الغربا کیست که برمسند عشق زیرهر خیمه وهر خانه گروهی دارد ای خوش آن نور که از سمت حرم می تابد از زیارتکده ی اهلِ کرم می تابد باز بوی غزل وعود وگلاب آوردند باز هم خار وخسی را به حساب آوردند بازهم زائـرتو شوق زیارت دارد در ضریحی که به هر گوشه عنایت دارد از همان لحظه که بوسید دَرَت را لب من طعم انگور گرفته است ،چه حکمت دارد دست در پنجره فولادِ کریمی زده ام که به اندازه ی یک خلق، سخاوت دارد می روم گرچه دلم غیر تو جایی نرود این کبوتر به همین پنجره عادت دارد