بی محابا آمدم...
.
بی محابا آمدم چون بی محابا میروی
بعد از عمری گفتن امروز و فردا،میروی
ای که روزی دست من آرامش قلب تو بود
ماهی حساس آن دوران به دریا میروی
دردهایت سهم من شد خنده هایت سهمشان
باز مخفی کرده ای من را که تنها میروی
دیگران را عاشقی کردی و من را دشمنی
من نوشتم دوستت دارم تو اما میروی
دیگر از حالم نپرسیدی نپرسی بهتر است
من زمین خوردم درین بازی تو بالا میروی
درد دارد زخم چشمانی که حالا خون گرفت
لطف کردی آمدی کشتی و حالا میروی...
تاریخ ارسال :
1395/10/6 در ساعت : 0:52:54
| تعداد مشاهده این شعر :
683
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.