«رسول خوبی ها»
یک نفر مهربان تر از خورشید قصد دارد به آسمان برود
بنشیند به روی شانه ی ابر، بنشیند به بیکران برود
امشب از آسمان فرشته ی وحی، حتم با او قرار دارد باز
باید این راه را به تنهایی خود به دیدار میهمان برود
غار از امروز آبرومند است، دیگر آن سنگ و سقف خالی نیست
شهرت او درست بعد از این تا فراسوی این جهان برود
همسرش- این همیشه ی تاریخ – باید امشب مواظب اش باشد
پا به پای رسول خوبی ها تا سر کوه بی امان برود
بعد یک عمر بردگی، مردی دارد از کعبه می رود بالا
مردی از زنگبار، می خواهد به سراپرده ی اذان برود
دیر گاهی است شهر در رنج است، چشم یاری از این و آن دارد
منتظر تا پزشک قصّه ی ما یک شب آخر سراغ شان برود
آرزوی بزرگ او این است، از خدا خاضعانه می خواهد،
کودکان گرسنه ی این شهر دست هاشان به سمت نان برود
از غم دختران زنده به گور شانه هایش به لرزه می افتد
آه! ازاین درد سخت تر، هر روز به سر خاک دختران برود؟!
هر شب از خانه می زند بیرون،می رود از خدا بخواهد، تا
عادت ناپسند این مردم از سر شهر، بی گمان برود
خبر آورده اند دشمن او سخت افتاده است در بستر
قصد دارد که صبح فردا زود به ملاقات او دوان برود
حرف های نگفته ی این مرد، این زلال، این همیشه بارانی
مثل یک شعر عاشقانه ی محض گل کند تا عمیق جان برود
راوی از متن می رود بیرون تا مخاطب بدون واسطه ای
پا به میدان قصّه بگذارد، ساده تا اوج داستان برود