در سماع و گردش چشمم خداست
او كه در جان من و از تن جداست
او كه بر هر درد ،درماني دهد
او كه ذكرش بهر هر دردي دواست
او كه سر سايم به خاك درگهش
خاك پايش بهر چشمم توتياست
لحظه ي خلوت كه از خود بي خودم
روح و جسمم در سجود كبرياست
گر نسازم ساز دل را كوك از او
آنش دوزخ چه بر جانم سزاست!
در پناهش ميشود ،جان منجلي
او كه هم يار فقير و اغنياست
سر به خاكش مي نهم در هر نماز
اوست بالا و سريرش، ارشياست.
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/9/9 در ساعت : 15:19:33
| تعداد مشاهده این شعر :
971
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.