خوبرويان در جهان كار مسيحا مي كنند
گاه ما را مي كشند و گاه احيا مي كنند
نا شنيده، عشق را تفسير با دل مي كنند
نا نوشته، شعر را با عشق معنا مي كنند
با انا الحق متصل با وادي وحدت شوند
راز كوي دوست را بر دار افشا مي كنند
چشم مي بندند بر هرچيز جز روي حبيب
پاي دل را در مسير وصل پويا مي كنند
يا چو آن تمار، تمرين تولا مي كنند
نامه ي پرواز را بر دار امضا مي كنند
جان مولا نا ئيان را تا بتا با نند نور
شمس مي گردند و در قونيه غوغا مي كنند
گاه چون عطار نيشابور با صهباي عشق
زاهدان را نيز مست و باده پيما مي كنند
خضر را هم رهنما در شهر ظلمت مي شوند
آب حيوان در دل ميخانه پيدا مي كنند
گوشه ي بازار تنهائي برغم عاقلان
با گروه عاشق و ديوانه سودا مي كنند
شب شبستان سخن را با كلامي دلنشين
محفل انس و صفاي پير و برنا مي كنند
صاف چون مي ميشوند و صبح فرداي حساب
عقل را در دادگاه عشق رسوا مي كنند
درد عشق است اين كه در دارالشفاي عاشقي
عاشقان با آن مدارا يا مداوا مي كنند
نيست مهلت شمع را تا صبحگاهان بيشتر
پس چرا پروانه ها امروز و فردا مي كنند؟