آنچنان درغم اومویه کنانم که مگو
عاشق خال لب نرم تنانم که مگو
گشته ام برسربازارهوس هرشب وروز
هوسی مانده دراین ذهن وگمانم که مگو
دیده ام دردل سودا زده ام حس غریب
گفته ام بادل خود حرف نهانم که مگو
ازجفای تواگرجان ندهم هست عجب
برده ای ازدل خود تاب وتوانم که مگو
تا کجا این دل غمدیده به زاری برود
رفته ازدیده به دل اشک روانم که مگو
عافیت می طلبد هرکه به صهبا نرسد
آنچنان گشته مرامیل جوانم که مگو
سعیدزاده بیدگلی(صهبا)
کلمات کلیدی این مطلب :
که ،
مگو ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/10/12 در ساعت : 12:6:35
| تعداد مشاهده این شعر :
917
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.