معرفت، دُرّی ست بی همتا، ندارد هر کسی
طاووسان را بال و پر زیباست، نی بر کرکسی
عشق، علم و معرفت خواهد به سر مقصودِ قُرب
اکثراً لایعلمونند، بی خبر باشند بسی
علامان با علم، خود مُسخَّر می کنند
فخر باشد گر که بتوان شد کمک کارِ کسی
هر که بر دیو هوای خود، مُسلّط گر شود
می توان با افتخار آید، رسد دادِ کسی
دل به دست آور، شود خشنود حق، محبوب خلق
وقت امداد ضعیفان، بلکه بر دادش رسی
این قَدَر کشتی مران بی ناخدا، موج و یَم است
تند باد مرگ طغیان می کند هر نفسی
یک قدم کس پیشت آید، صد قدم پیشواز رو
ور نه بی حاصل مکن، جان را فدای هر کسی
آن که خاکستر نشین شد، فکر آیینه کند
خویش را کوچک مکن در پیش فرد ناکسی
گر که عاشق گشته ای، این عشق، از آنِ خداست
یا بکن جان را فدا یا برآور اندر دسترسی
«خوشنوا» دُرّی گران، گم کرده اندر بین خلق
از تو می خواهم خداوندا به فریادش رسی
محمد حسین محمدی (خوشنوا)- آستانه اشرفیه
دیوان کامل هدیه یار، غزل 259 : ص 613
ناشر: میراث ماندگار