به بانوي آب و بزرگوار مادرش...
به بانوي آب و بزرگوارمادرش...
گفت:« اصلاً نترس بانو جان !» اين صداي يكي از آنها بود
-«ما فرستاده ي خداي توايم » لحنشان گرم بود ، گيرا بود
خودشان را معرفي كردند-« مريمم »-« آسيه ام»-« كلثومم»
-«ساره هستم» چه قدر آن لحظه طعم اين دوستي گوارا بود
دلم از غصه داشت خون مي شد آن زمان كه زنان همسايه
با تمسخر مرا رها كردند ... بدترين روز عمرم آنجا بود
درد پيچيده بود در بدنم -« اي خديجه ! نترس ! پيش توايم!»
...وضع حملم چه قدر آسان شد ... درد مادر شدن چه زيبا بود
تو ! كه نُه ماه همدمم بودي از رحم آمدي به آغوشم
قفل شد چشم من به چشم تو لحظه ها لحظه ي تماشا بود
ناگهان خانه نور باران شد طشت و ابريق شست و شوي تو را
ده پري از بهشت آوردند ... اتفاقي كه مثل رويا بود
آب كوثر براي شستن تو -«كوثرم !» از بهشت آمده بود
نقطه ي وصل سرنوشت تو و آب ... آب ... آب ... از همان جا بود
حوريان پر زدند و پيچيدند در لباسي سفيدتر از شير
و معطرتر از گلاب ، تو را . جنس آن از حرير اعلا بود
گوشم از نغمه و نوا پر شد ... مي شنيدم كه يك نفر مي گفت:
-« نام نوزادت از همان آغاز –از زمان الست- زهرا بود»
از همان لحظه كوثرم -زهرا- تو برايم عزيزتر شده اي
روز ميلاد تو براي من بهترين اتفاق دنيا بود