با تو غزل گفتن برایم هست،آسان
هستم به باغِ مکتبت فرزندِ انسان
از میوه ی ممنوعه ات بسیار خوردم
حالا معلم گشته ام بر درسِ شیطان
نک می زنم بر حاصلِ این خرمنِ تو
تا برده باشم حرمتِ این باغ و بستان
باید بسازم یک غزل از نو برایت
در آن بگویم از خودم شرحی فراوان
انسانم و انسانم و آتش به جانم
بر من بنوشان جرعه ای از صبحِ باران
از فصلِ گل تا کوهِ پر برفِ زمستان
تا قله رفتن نیست کارِ خسته مرغان
کو آن گلی که گفته اند دارد صفایی
من میل دارم گفته باشم حرفِ یاران
تا در کلاسِ درسِ تو مردود گشتم
کردم تمامِ غصه را با عشق جبران